بلوط خسته ای بیدار می سوزد
دلم در حسرت دیدار می سوزد
همان کبکی که از خائیز بر می خاست
بدون غنگه و منقار می سوزد
بند بند وجودم حس دلتنگیست در این قافله ی احساس غمها!
باید که نگریست به زردی برگ و گوش هدیه داد به هیاهوی بادی که از میان شعله های سرکش آتش میگذرد و جانی بر آتش می بخشد تا سوز نیم خشک پاییز را از بدن در آورد...
آری!بنگر...اینجا پاییز است
دوست خوبم...میدانی؟! باید وقتی به آخرش رسید بروی و به آن کس که ذهنت را پریشان کرد جای تک تک دردهایت را نشان دهی و در چشمانش کلمات را تزریق کنی و بگویی《تماشا کن...غصه ای که در دلم نشاندی را ببین!》یک جا ،در یک لحظه از زندگی همین خنجرها که با جامه ی دردهای کوچک نمایان میشوند،به شکل توده ای سرطانی زندگی کردن یا بهتر است بگویم زنده گی کردن را از تو خواهد گرفت...
رفته بودیم دریا ، دختر خالم لب آب داشت بازی میکرد یهو دمپاییشو آب برد...
فک میکنی عکس العملش چی بود؟!
هی گریه میکرد میگفت به خدا التماس کردم ک دمپاییم نره ولی خدا کمکم نکرد ، باهاش قهرم....
حکایت خیلیامونه
به خدا التماس یه زندگی قشنگ ، عشقمون یا هر چیز دیگه ای رو میکنیم...
جواب نمیده.. به هر دلیلی که عقل ناقص ما از درکش عاجزه...
باهاش قهر میکنیم ..
با کسی که اگه یه دیقه باهامون قهر کنه ، کل زندگیمون میره رو هوا... با همونی که همیشه هوامونو داره...
« آمین »
عید سعید فطر بر شما دوستان عزیزم مبارک♡
امروز به خیلی چیزا فکر کردم...هم حالم گرفته شد...هم تقریبا یه جاهایی خوشم اومد
بنظرم خیلی ساده و سریع چیزای پیش و پا افتاده یا مضحک و بدرد نخور برامون عادت شد!
گاهی قلبم با مغزم مشاجره میکند.راستش را بخواهی من حق را به قلبم میدهم اما برای آنکه دل مغزم نشکند هیچ نمیگویم.
چه جمله ی عجیبی!!مگر مغز دل دارد؟اگر دل داشت که آنقدر منطقی نمیشد!
قلبم فریاد نمیزند،مغز هم همینطور.اما مغز سعی میکند با دلایل قانع کننده اش این غائله را ختم کند.
وای متعجبم از قلبم،چرا سکوت کرده؟هیچ چیز بر زبان جاری نمی سازد. در سکوتش اما،خروارها فریاد مانند کودکی که مادرش را گم کرده خود را به در و دیوار شهر احساس ها می زند اما فرمانروای عاشق "سکوت" حکم میکند.
اگر من هم جای او بودم همین دستور را صادر میکردم.در سکوت حرفهای نگفته زیادی نهفته است.من دیده ام که آدم های این شهر گاهی سکوت میکنند و با چشمان و نگاه خود حرف می زنند.
گاهی سکوت می کنند و تنها کسانی می فهمند در سکوتشان چه فریادهایی زده می شود که هم درد آنها باشند.
فریاد را همه میشنوند هنر واقعی شنیدن صدای سکوت است.
هر وقت به فکر فرو می روم گمان می برم این توطئه مغز است.او از فریاد های دل بیم دارد و درد ها را یک به یک جمع می کند تا قلب به پایان خط برسد و دیگر توانی برای فریاد زدن نداشته باشد و فقط سکوت کند و بگذارد که بگذرد...
فکر میکنم قلب با نگاهش در گوش مغز نجوا می کند :
《حیف ! فریاد مرا بغض به یغما برده است
یک بغل حرف ، ولی محض نگفتن دارم》
چه گناهی؟!
دلبر...نمیدانم به چه زبانی بابت تمام آنچه که با بودنت ارزانی ام کرده ای سپاسگزار باشم!
تقویم را ورق میزنم...
می رسد به روزی که وجودم عشق را لمس کرد...
روزی که جنگل های آشفته قلبم پر از شکوفه شد..
نگاه کن ! چقدر با آمدنت این روز زیبا شد !
با آمدنت روح خسته ی من جان گرفت
روزی که به دنیا آمدی ، هرگز نمیدانستی که آرامش بخش روح و روان کسی خواهی شد که با تو زندگی برایش دلنشین تر است...
قوت قلبم ! در کنار تمام داشته هایم ، تنها تو ، دلیل کافی خوشبختی ام هستی...
تولدت معراج دستهای من است زمانی که عاشقانه آمدنت را شکر میکنم...
♡تولدت مبارک دار و ندار من♡
•۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۹•
اینم کادوی من به نی نی کوچولوی قشنگمون نظرتون؟؟!!
وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلی
من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر چیزی در آنسوی یقین شاید کمی هم کیش تر
آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود
| مرحوم افشین یداللهی |
I love all the stars in the sky, but they are
nothing compared to the ones in your eyes!
من تمام ستاره های آسمون رو دوست دارم ولی
اونا در مقایسه با ستاره ای که در چشمان تو
میدرخشه هیچند !
شب آن شب که عشق پر میزد میان کوچه بازارم
تــو را در کوچه میدیدم که پا در کوچه بگذارم
به یادم هست باران شد تــو این را هم نفهمیدی
من آرام رفتم تا برایت چتر بردارم
تــو می لرزیدی و دستم، چه عاجز میشدم وقتی
تــو را میخاست بنویسد بروی صفحه، خودکارم
میان خویش گم بودی میان عشق و دلتنگی
گمانم صبح فهمیدی که من آن سوی دیوارم
هوا تاریک تر میشد تــو زیر ماه میخواندی
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
چه شد در من؟! نمیدانم فقط دیدم پریشانم
فقط یک لحظه فهمیدم که خیلی دوستت دارم
از آن پس هرشب این کوچه طنین عشق را دارد
تــو آن سو شعر میخوانی من این سو از تــو سرشارم
سحر از راه میآید تــو در خورشید می گنجی
و من هرروز مجبورم زمان را بی تــو بشمارم
شبانگاهان که برگردی به سویت باز میگردم
اگر چه گفته ام هرشب که این هست آخرین بارم