بند بند وجودم حس دلتنگیست در این قافله ی احساس غمها!
باید که نگریست به زردی برگ و گوش هدیه داد به هیاهوی بادی که از میان شعله های سرکش آتش میگذرد و جانی بر آتش می بخشد تا سوز نیم خشک پاییز را از بدن در آورد...
آری!بنگر...اینجا پاییز است
فصل مردن هایی که زنده شدنشان نیز زیباست...
فصل قدم زدن هایی که با شعرهای شاملو شروع میشود...
فصل گریه های بی علت که دخترکی زندگی را با آن به اتمام میرساند...
فصل رقصانی که هر دم نوای خش خش برگهایش به گوش میخورد...
کاش من پاییز بودم،کاش چون پاییز خاموشو ملال انگیز بودم...برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد،آفتاب دیدگانم سرد میشد...
کاش من پاییز بودم...
پیش رویم رخِ تلخ و دردناک زمستان،پشت سر آشوب تابستان،سینه ام منزلگه اندوه و درد، ناگه طوفانی به جانم چنگ میزد...کاش من پاییز بودم!
شاعری با باران های گاه ناگاهم شعر میخواند...
در کنار قلب عاشق شعله میزد در شرار آتش دردی نهانی...
اشکهایم همچو باران دامنم را رنگ میزد...
نغمه ام عطر غم میریخت بر دلهای خسته...
و چه زیبا بود اگر من پاییز بودم...
+میلاد عرفانپور
اینا را بذارین پاییز منتشر کنین :)