دوست خوبم...میدانی؟! باید وقتی به آخرش رسید بروی و به آن کس که ذهنت را پریشان کرد جای تک تک دردهایت را نشان دهی و در چشمانش کلمات را تزریق کنی و بگویی《تماشا کن...غصه ای که در دلم نشاندی را ببین!》یک جا ،در یک لحظه از زندگی همین خنجرها که با جامه ی دردهای کوچک نمایان میشوند،به شکل توده ای سرطانی زندگی کردن یا بهتر است بگویم زنده گی کردن را از تو خواهد گرفت...
از هر دستی خیر و شر انجام دهی از همان دست پس خواهی گرفت!
مگر میشود قلبی را بشکنی و خرده هایش در چشمت نرود؟!
مگر میشود اشکی را جاری سازی و چشمانت گریان نشود ؟!
مگر میشود آرامشی را مختل کنی و پریشانی ذهنت را فرا نگیرد؟!
مگر میشود احساسی را نابود کنی و باز هم با احساس زندگی کنی؟!
مگر میشود....
این دنیا بی قانون نیست!
از خوب و بد هر چه کرده باشی به خودت باز خواهد گشت...
کاش!فقط کاش...میشد به تمام آدم ها فهماند که این کره ی خاکی مستطیل یا مثلث نیست...بیشتر مواظب باش!
خیلی خوب نوشتید👌.
زیبا نوشتی عزیزم :)❤️️