۵۹ مطلب با موضوع «موسیقی» ثبت شده است

سه شنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۹، ۰۹:۲۶ ب.ظ

عقل بیهوده سر طرح معما دارد

بازی عشق مگر شایدو اما دارد

 

جمعه, ۱۳ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۲۰ ق.ظ

آتش به جان من چرا زنی یار

 امشب بشین و اشک دیده بشمار 

گاهی اگر نظر کنی رویم 

رازها ز نقل سینه با تو گویم

 ز مهتابی که در هجرت همیشه همدم شبانه من است 

ز تصویری که در این قاب دلیل بغض عاشقانه من است

 چه گویم من چه پرسی تو ز حال و روز واپسین دقایقم 

مرا گم کن در این رویا که خسته از عذاب این حقایقم

 همانی که باش که میخواهی بیا ای جان بیا گاهی

 بیا از این شب ترانه ها نرو 

کنارم باش که خوش باشم مرا گم کن که پیدا شم 

تو را به این عاشقانه ها نرو






 یه اجرای فوق العاده توی عصر جدید که خیلی دوسش داشتم :)

شنبه, ۷ تیر ۱۳۹۹، ۰۸:۵۴ ق.ظ

من که جز هم‌نفسی با تو ندارم هوسی

با وجود تو چرا دل بسپارم به کسی

پنجشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۳۶ ق.ظ

هیچ کس نیست به جز آینه صادق با من
نیست در آینه آن عاشق سابق با من

سهم پیمانه‌ی دیوانه و فرزانه یکی ست
بگذر از مسئلهء عاقل و عاشق با من

پنجشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۱۲ ب.ظ

مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است

در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه

دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است

دوشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۵۲ ب.ظ

بلوط خسته ای بیدار می سوزد

دلم در حسرت دیدار می سوزد

همان کبکی که از خائیز بر می خاست

بدون غنگه و منقار می سوزد

يكشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۵۶ ب.ظ

دوشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۰:۴۱ ب.ظ

 

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
 وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

 وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید

من عاشق چشمت شدم نه عقل بود ونه دلی

وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید
  چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

آن دم که چشمانش مرا از عمق چشمانم ربود

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
  وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلی
  من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر چیزی در آنسوی یقین شاید کمی هم کیش تر

دیگر فقط تصویر من در مردمکهای تو بود

آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود

 

| مرحوم افشین یداللهی |

 

 

شنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۰:۴۸ ب.ظ

شب آن شب که عشق پر میزد میان کوچه بازارم

تــو را در کوچه میدیدم که پا در کوچه بگذارم

به یادم هست باران شد تــو این را هم نفهمیدی

من آرام رفتم تا برایت چتر بردارم

تــو می لرزیدی و دستم، چه عاجز میشدم وقتی

تــو را میخاست بنویسد بروی صفحه، خودکارم

میان خویش گم بودی میان عشق و دلتنگی

گمانم صبح فهمیدی که من آن سوی دیوارم

هوا تاریک تر میشد تــو زیر ماه میخواندی

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم

چه شد در من؟! نمیدانم فقط دیدم پریشانم   

 فقط یک لحظه فهمیدم که خیلی دوستت دارم

از آن پس هرشب این کوچه طنین عشق را دارد

تــو آن سو شعر میخوانی من این سو از تــو سرشارم

سحر از راه میآید تــو در خورشید می گنجی

و من هرروز مجبورم زمان را بی تــو بشمارم

شبانگاهان که برگردی به سویت باز میگردم

اگر چه گفته ام هرشب که این هست آخرین بارم

سه شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۳:۳۴ ق.ظ

شعر

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست

آه !بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

 

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی و بین من وتو فاصله هاست

 

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

·بال· وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

 

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

 

باز می پرسمت از مسئله دوری و عشق

و سکوت تو جواب همه مسئله هاست

 

| فاضل نظری • گریه های امپراطور |

يكشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۷:۵۳ ب.ظ

به رویم باز کن میخانه‌ی چشمی که بستی را

ز رندی مثل من، پنهان نباید کرد مستی را

 

نمی‌آید به چشمم هیچ‌کس غیر از تو این یعنی

به لطف عشق تمرین می‌کنم یکتاپرستی را

 

شُکوه آبشاران با غرور کوهساران گفت:

فرافتادن "ما" آبرو بخشید پستی را

 

در این بازار بی‌رونق، من آن ساعت شدم محتاج

که با "ثروت" عوض کردم غنای "تنگدستی" را

 

به تن تبعید شد روحِ عدم‌پیمای من ای عمر!

بگو بر شانه باید بُرد تا کی بار هستی را؟

 

#فاضل_نظری 

چهارشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۶:۰۶ ب.ظ

به خدا حافظی تلخ توسوگند نشد

که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

 

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

 

با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر

هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

 

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

 

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!

 

✍فاضل نظری

يكشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۲:۴۶ ب.ظ

این شعر فاضل نظری که میگه:

"این زخم خورده را به ترحّم نیاز نیست، خیر شما رسیده به ما؛ مرحمت زیاد!"

رو باید روی پیشونیم بنویسم.

شنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۹، ۰۵:۲۶ ب.ظ

یادمان باشد اگر این دلمان بی کس شد
          طلب مهر زهر چشم خماری نکنیم
یادمان باشدکه دگر لیلی و مجنونی نیست
          به چه قیمت دلمان بهر کسی چاک کنیم
یادمان باشد که در این بهر دورنگی و ریا
          دگر حتی طلب اب ز دریا نکنیم
یادمان باشد اگر از پس هر شب روزیست
          دگر ان روز پی قلب سیاهی نرویم
یادمان باشد اگر شمعی و پروانه به یکجا دیدیم
          طلب سوختن بال و پر کس نکنیم
یادمان باشد از امروز جفایی نکنیم
          گر که در خویش شکستیم صدایی نکنیم
خود بسازیم به هر درد که از دوست رسد
          بهر بهبود ولی فکر دوایی نکنیم
جای پرداخت به خود بر دگران اندیشیم
          شکوه از غیر،خطا هست خطایی نکنیم
گله هرگز نبود شیوه دلسوختگان
          با غم خویش بسازیم و شفایی نکنیم
یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم
          وقت پرپر شدنش ساز و نوایی نکنیم
پر پروانه شکستن هنر انسان نیست
          گر شکستیم ز غفلت من و مایی نکنیم
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
          طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم