۵۹ مطلب با موضوع «موسیقی» ثبت شده است

چهارشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۹، ۰۴:۳۱ ب.ظ

صبح امروز کسی گفت به من : " توچقدر تنهایی"

گفتمش در پاسخ : " تو چقدر حساسی..."

دوشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۰۵ ب.ظ
ای ابر دل گرفتهٔ بی‌آسمان بیا
باران بی‌ملاحظهٔ ناگهان بیا

چشمت بلای جان و تو از جان عزیزتر
ای جان فدای چشم تو با قصد جان بیا
دوشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۴۵ ب.ظ
+ اگه دل به دل راه داره!!  پس چرا؟!
_ چی چرا؟!
+ من بی تو پریشان و تو انگار نه انگار!!
شنبه, ۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۰۴ ب.ظ
این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است، من اما نگرانم

در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر 
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم 

جمعه, ۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۰۰ ب.ظ

این شعر از جناب فاضل نظری عزیز رو خیلی دوست دارم

مخصوصا بیت اخرشو خیلی خیلی خوشم میاد :)

قبلا هم شعر رو پست کرده بودم 

(پست رو بخونین)

پنجشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۳۹ ق.ظ
زمین سمفونی برگ‌هاست
نم می زند باران
بدجور بوی غربت میدهد این هوا
نبش قبر خاطرات مرده است انگار
فصل تنهایی‌ست
پاییز است، پاییز است حالا
فرشته فکور
چهارشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۳۸ ق.ظ

اگر پاییز نبود

هیچ اتفاق شاعرانه‌ای نمی‌افتاد

نه موسیقی باد بود

نه سمفونی کلاغ‌ها

نه رقص برگ

و من

هیچ بهانه‌ای برای بوسیدن تو

دراین شعر نداشتم

بهرام محمودی

يكشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۲۸ ب.ظ

از بس که خدا عاشق نقاشی بود

هر فصل به روی بوم، یک چیز کشید 

یک بار ولی گمان کنم شاعر شد

یک گوشه ی دنج رفت و پاییز کشید

🍂🍁

پنجشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۹، ۰۸:۵۹ ب.ظ

اما تو بگو دوستی ما به چه قیمت؟

امروز به این قیمت، فردا به چه قیمت؟


ای خیره به دلتنگی محبوس در این تُنگ

این حسرت دریاست تماشا به چه قیمت؟

دوشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۹، ۰۲:۲۱ ب.ظ

در وفاداری ندیدم هیچ کس را مثل تو
ای غم از حال دلم یک لحظه غافل نیستی!

▪︎فاضل نظری▪︎

چهارشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۵۰ ق.ظ

 برای آرزوهای محال خویش می‌گریم

اگر اشکی نمانَد، در خیال خویش می‌گریم

:)

شنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۹، ۰۹:۳۰ ب.ظ
یجایی هست فاضل نظری میگه :
شب دل کندنت میپرسم آیا باز میگردی؟
جوابت هرچه باشد ؛ بر سوالِ خویش میگریم !

اینجارو واسه هیچکدومتون آرزو نمیکنم ! :)
پنجشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۹، ۰۹:۳۰ ق.ظ

و مقامی هست به نام حیرت

که در آن هیچ گفتگو نیست
تکلم 《لغزش》است 
از معنا به کلمه
از سکوت به صدا
پنجشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۹، ۰۷:۴۸ ب.ظ
پلنگ سنگی دروازه‌ های بسته ی شهرم
مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم

مرا ای ماهی عاشق رها کن فکر کن من هم
یکی از سنگ های کوچک افتاده در نهرم

تفاوت‌ های ما بیش از شباهت هاست باور کن
تو تلخی شراب کهنه ای من تلخی زهرم

کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی بخشم
تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم

تو آهوی رهای دشت های سبزی اما من
پلنگ سنگی دروازه‌های بسته شهرم

▪︎فاضل نظری
دوشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۹، ۰۹:۲۶ ب.ظ

مرگ آن است که عشق تو توهّم گردد
آن‌که می‌خواست تو را، قسمت مردم گردد

 

یا که با سادگی عاشق شوی و چندی بعد
دل تو متّهمِ سوءِ تفاهم گردد