ای ابر دل گرفتهٔ بیآسمان بیا
باران بیملاحظهٔ ناگهان بیا
چشمت بلای جان و تو از جان عزیزتر
ای جان فدای چشم تو با قصد جان بیا
مگذار با خبر شود از مقصدت کسی
حتی به سوی میکده وقت اذان بیا
شُهرت در این مقام به گمنام بودن است
از من نشان بپرس ولی بینشان بیا
ایمان خلق و صبر مرا امتحان مکن
بیآنکه دلبری کنی از این و آن بیا
قلب مرا هنوز به یغما نبرده ای!
ای راهزن! دوباره به این کاروان بیا
فاضل نظری