خنده، بخیه است.
بوسه، بخیه است.
فراموشی، بخیه است.
مهربانی ، بخیه است.
آدم بی بخیه متلاشی می شود...
آدم زخم است.
|چارلز بوکوفسکی|
🌱
- نگو هیچکس منو دوست نداره، بگو من خودمو دوست دارم
- نگو من شکست خوردم و از پس اینکار برنمیام، بگو اینکار سختیه اما من به تلاشم ادامه میدم
- نگو وای من چقدر احمقم، بگو اوه، اشتباه کردم!
- نگو من آدم بدی هستم، بگو من یک کار بدی انجام دادم
- نگو من هیچوقت کاری رو درست انجام نمیدم، بگو من هنوز از پس اینکار برنیومدم.
- نگو من هیچوقت به اندازه کافی خوب نبودم، بگو من همینطوری که هستم کافی ام
مهمترین صحبت های ما در طول روز صحبت هاییه که ما با خودمون داریم!
یک کلمه اشتباه در گفتگوی درونی میتونه عزت نفسمون رو کاهش بده
پس به این گفتگوی درونی بیشتر دقت کنیم.
|کریستوفرمراک|
صادق هدایت خیلی قشنگ میگه:
دنیا دمدمی است؛ دو روز دیگر ما خاک میشویم.
چرا سر حرفهای پوچ وقتمان را تلف بکنیم؟
چیزی که میماند همان خوشی است،
وقت را باید غنیمت شمرد.
باقیش پوچ است و بعد افسوس دارد.🌿
در سالِ ۱۸۰۹ بتینا برای گوته نوشت: "تمایل شدیدی دارم که شما را برای همیشه دوست بدارم."
این جملهی بهظاهر پیشِ پا افتاده را بهدقت بخوانید. از کلمهی عشق مهمتر، کلمههای «همیشه» و « تمایل» است!
آنچه بین آن دو جریان داشت، عشق نبود، جاودانگی بود ...
میلان کوندرا | جاودانگی
مهم ترین درسی که از مادربزرگم آموختم این بود:
اگر می خواهی چیزی را نابود کنی ، اگر می خواهی صدمه و آسیبی به چیزی برسانی،
کافی است آن را محدود کنی، کافی است آن را محصور کنی.
آن وقت می بینی که خود به خود خشک می شود، پژمرده می شود و می میرد!
▪︎ بعد از عشق اثر الیف شافاک ▪︎
به چشم هات اعتماد نکن!
اونها فقط محدودیتها رو نشون میدن... با فهم و درکت نگاه کن.
دنبال چیزی بگرد که میدونی و راه پرواز رو خواهی دید.
محدودیتی در کار نیست!
▪︎ جاناتان مرغ دریایی اثر ریچارد باخ ▪︎
من از خودم میپرسم چرا حقیقت باید ساده باشد.
تجربه من کاملا خلاف این را به من یاد داده است ! حقیقت ، تقریبا هیچ وقت ساده نیست...
و اگر چیزی بیش از حد واضح و آشکار به نظر میرسد، اگر عملی به ظاهر از منطق سادهای پیروی میکند، معمولا انگیزههای پیچیدهای پشت سر آن هست..
▪︎ کتاب تونل اثر ارنستو ساباتو ▪︎
در افسانههای وطنی آمده؛ رانندهای با کامیونش 10نفر را زیر گرفت و کُشت. مردم همیشه در صحنه گرداگرد ماشین و جنازههاجمع شده بودند به تماشا و کارشناسی و کروکی کشیدن!
موتورسوار نگون بختی که به سرعت می آمد نتوانست موتورش را کنترل کند و به یکی از تماشاگران برخورد کرد و او را کُشت. بنای آه و ناله گذاشت که:
- وای بدبخت شدم! وای زدم یک نفر رو کُشتم! روزگارم سیاه شد.. وای وای!
راننده کامیون با خونسردی جلو آمد، لِنگ جنازه را گرفت و پرتش کرد وسط ده نفری که کُشته بود و گفت:
- شد11نفر! ... تو برو!
توی زندگی هر کس، باید یک راننده کامیون باشد که لِنگ غصه آدم را بگیرد پرت کند توی بارش و بگوید:
- شد هزار و یک غصه! تو برو...!
دیروز به یه قسمتی از کتابی تو وبلاگ دوست عزیزم خوندم که واقعا خیلی به دلم نشست :
عشق من به تو، به هیچ چیز شبیه نیست: تو برای من همه ی زندگی، همه ی امید، همه ی دنیا شده ای. نقش تو، در ذهن من، همه چیز را می زداید و جانشین همه چیز میشود. واقعیت قضیه یک سخن بیش نیست: تو، یا مرا به آسمان خواهی برد یا به گورستان، اما تا هنگامی که زندگی و امکان زندگی هست، باقی چیزها حرف مفت است. من با تو میخواهم آسمان را فتح کنم.
|کتاب مثل خون در رگهای من|
|نامه های احمد شاملو به آیدا|
|برگرفته شده از وبلاگ رنگ حیات|
دانشآموزی سر کلاس ریاضی مدرسه، خوابش میبره و وقتی بیدار میشه، میبینه که کلاس تموم شده و روی تخته سیاه کلاس هم دو تا سوال نوشته شده. با این فکر که این سوالات تکلیف این هفتهی کلاسشون هست، اونا رو یادداشت میکنه و میره به خونشون. اون روز تا آخر شب روی اون مسالهها کار میکنه و میدونه که اگه سوالات رو حل نکنه، معلم ازش نمره کم میکنه و مخصوصا این که سر کلاس خوابش برد، تنبیهاش میکنه.