۲۵ مطلب با موضوع «فیلم و سریال» ثبت شده است

جمعه, ۶ تیر ۱۳۹۹، ۰۱:۳۱ ب.ظ

در هیاهوی زندگی،تو تنها آرامشی...

در  ترافیک ذهنم، تو یک آهنگ آرامی...

من در اطراف تو عشق را لمس میکنم.

عشق همان عطری ست

که از تو بر شانه ام می ماند!

شنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۲۳ ب.ظ

اخرین روز آخرین بهار قرن هم میگذرد و تو هنوز هم نیامده ای..
و کرویِ چشمانم ذره ذره آب شدند و به در چشم دوختند ولی نیامدی...
غباری از جنس دلتنگی بر روی قلبم جا خوش کرده و هر لحظه قطرات چشمم را ترغیب به بازی میکنند...
جان دلم ! برگرد و این بهار را آخرین بر زبان نیاور،من به بهاری که تو بسازی بر ذهنم نیاز دارم...
برگرد و اولین بهار قرن جدیدم تو باش!

۳۱ خرداد ۱۳۹۹

دوشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۵۸ ق.ظ

تو را...معتبر ترین آیین جهان میدانم!
تو را...شبه منشور کوروش میدانم!
تویی که همچون کوروش بر ایران ،پادشاهی میکنی قلبم را...
و تویی که به روحم عشق را هدیه میدهی...
و تو نفس میبخشی به خفگی زندگی ام و زنده میکنی مرا 
و این زنده شدن جز شگفتی نیست!

جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۵۹ ب.ظ

فرصتی اندک..زندگی کوتاه...چه کردیم در این بخت غمگین ؟

دل دادیم،عاشق شدیم،گذشتیم،رفتیم،اشک ریختیم،غصه خوردیم،

دلتنگ شدیم،دلتنگ شدیم،دلتنگ شدیم...

و این دلتنگی چه ها که نکرد با ما !

يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۴۷ ب.ظ

بند بند وجودم حس دلتنگیست در این قافله ی احساس غمها!

باید که نگریست به زردی برگ و گوش هدیه داد به هیاهوی بادی که از میان شعله های سرکش آتش میگذرد و جانی بر آتش می بخشد تا سوز نیم خشک پاییز را از بدن در آورد...

آری!بنگر...اینجا پاییز است

 

شنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۳۴ ب.ظ

دوست خوبم...میدانی؟! باید وقتی به آخرش رسید بروی و به آن کس که ذهنت را پریشان کرد جای تک تک دردهایت را نشان دهی و در چشمانش کلمات را تزریق کنی و بگویی《تماشا کن...غصه ای که در دلم نشاندی را ببین!》یک جا ،در یک لحظه از زندگی همین خنجرها که با جامه ی دردهای کوچک نمایان میشوند،به شکل توده ای سرطانی زندگی کردن یا بهتر است بگویم زنده گی کردن را از تو خواهد گرفت...

سه شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۵۵ ب.ظ

میدونین...اومدم یه متن عاطفی بنویسم ولی نتونستم!

شنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۱۸ ب.ظ

گاهی قلبم با مغزم مشاجره میکند.راستش را بخواهی من حق را به قلبم میدهم اما برای آنکه دل مغزم نشکند هیچ نمیگویم. 

چه جمله ی عجیبی!!مگر مغز دل دارد؟اگر دل داشت که آنقدر منطقی نمیشد!

قلبم فریاد نمیزند،مغز هم همینطور.اما مغز سعی میکند با دلایل قانع کننده اش این غائله را ختم کند.

وای متعجبم از قلبم،چرا سکوت کرده؟هیچ چیز بر زبان جاری نمی سازد. در سکوتش اما،خروارها فریاد مانند کودکی که مادرش را گم کرده خود را به در و دیوار شهر احساس ها می زند اما فرمانروای عاشق "سکوت" حکم میکند.

اگر من هم جای او بودم همین دستور را صادر میکردم.در سکوت حرفهای نگفته زیادی نهفته است.من دیده ام که آدم های این شهر گاهی سکوت میکنند و با چشمان و نگاه خود حرف می زنند.

گاهی سکوت می کنند و تنها کسانی می فهمند در سکوتشان چه فریادهایی زده می شود که هم درد آنها باشند.

فریاد را همه میشنوند هنر واقعی شنیدن صدای سکوت است.

هر وقت به فکر فرو می روم گمان می برم این توطئه مغز است.او از فریاد های دل بیم دارد و درد ها را یک به یک جمع می کند تا قلب به پایان خط برسد و دیگر توانی برای فریاد زدن نداشته باشد و فقط سکوت کند و بگذارد که بگذرد...

فکر میکنم قلب با نگاهش در گوش مغز نجوا می کند : 

    《حیف ! فریاد مرا بغض به یغما برده است

                 یک بغل حرف ، ولی محض نگفتن دارم

سه شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۳:۳۶ ب.ظ

دلبر...نمیدانم به چه زبانی بابت تمام آنچه که با بودنت ارزانی ام کرده ای سپاسگزار باشم!

تقویم را ورق میزنم...

می رسد به روزی که وجودم عشق را لمس کرد...

روزی که جنگل های آشفته قلبم پر از شکوفه شد..

نگاه کن ! چقدر با آمدنت این روز زیبا شد !

با آمدنت روح خسته ی من جان گرفت 

روزی که به دنیا آمدی ، هرگز نمیدانستی که آرامش بخش روح و روان کسی خواهی شد که با تو زندگی برایش دلنشین تر است...

قوت قلبم ! در کنار تمام داشته هایم ، تنها تو ، دلیل کافی خوشبختی ام هستی...

تولدت معراج دستهای من است زمانی که عاشقانه آمدنت را شکر میکنم...

 

♡تولدت مبارک دار و ندار من♡

•۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۹•

 

 

 

اینم کادوی من به نی نی کوچولوی قشنگمون نظرتون؟؟!!

کادو

دوشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۲۶ ق.ظ

ما که از بچگی گل کوچیک بازی نمی کردیم.ما که حرفی از توپ پلاستیکی ودو لایه کردنش نمی زدیم.ما که زودتر از بقیه دخترها فهمیدیم آفساید یعنی چی؟!!!ما که خیلی زیاد این جمله"آخه دختر رو چه به فوتبال؟!" را شنیدیم.ما که گاهی ترجیح می دادیم به جای نشستن در جمع زنانه وگوش دادن به بعضی حرفهای خاله زنکی،در جمع های مردانه بشینیم وفوتبال تیم مورد علاقه امان را ببینیم.ما که وقتی خواستیم فوتبال بازی کنیم هزار اما واگر برایمان گذاشتند.ما که حسرت دیدن یک بازی فوتبال در استادیوم آزادی را داریم.ما که برای حفظ شأنمان همیشه در خانه فوتبال را دیده ایم.ما دخترانِ فوتبالی با همه این اوصاف مثل همه پسرها شب های جام جهانی یا چمپیونزلیگ پای تلویزیون می نشینیم وتا آخرین ثانیه بازی که سوت داور به صدا در بیاید بازی را می بینیم.ما با برد تیممان خوشحال واز باختش ناراحت می شویم.ما گاهی با باخت تیممان گریه هم می کنیم.ما حتی موقع خداحافظی اسطوره هامان وبوسه زدنشان بر چهار گوشه زمین اشک می ریزیم.ما قرعه کشی جام جهانی را به هر فیلم وسریالی ترجیح می دهیم.ما که هیچ وقت درک نکردیم دختر بودن چه مغایرتی با فوتبالی بودن دارد واگر دارد چرا ما درک نمی کنیم؟!!ما که همیشه برنامه خرید کردن ومهمانی رفتن ودرس خواندنمان را با بازیهای فوتبال تنظیم می کنیم.ما که برای فوتبال دیدنمان طعنه وکنایه زیاد شنیدیم اما نتوانستیم از فوتبال دل بکنیم.ما که خودمان هم نفهمیدیم چه شد که فوتبالی شدیم وچه شد که فوتبالی ماندیم اما این را خوب می دانیم که اگر بخواهیم هم نمی توانیم عشق فوتبال را از دلمان بیرون کنیم...

انتظار زیادی ست که ما نسبت به ال کلاسیکو بی تفاوت باشیم.انتظار زیادی ست که ندانیم تیم ملی کشورمان در جام جهانی با چه تیمهایی هم گروه است.انتظار زیادی ست که شب بازی های جام جهانی کتاب به دست بگیریم و درس بخوانیم.ما برای دوست داشتن فوتبال روشِ خودمان را داشتیم وداریم.دنیای ما با پسران فوتبالی فرق می کند.فوتبالی شدنمان هم با آنها فرق می کند.اما ما هم عاشقیم ونشانه اش همه شب هایی ست که تا نیمه شب بیدار ماندیم وبازیهای اروپایی را دنبال کردیم.نشانه اش همه اشک ها ولبخندهایی ست که به پای فوتبال ریختیم.ونشانه اش همین دستانی ست که برای فوتبال قلم را بر می دارند ومی نویسند...