۱۶۵ مطلب با موضوع «دلنوشته» ثبت شده است

جمعه, ۲ تیر ۱۴۰۲، ۰۷:۰۴ ب.ظ

 لبخندی زد و گفت " اگر شبی زیر این آسمان در آغوشم به خواب بروی، به کنایه از شب خواهم پرسید که ماهِ در آغوش او زیباست یا ماه در آغوش من.. "

پنجشنبه, ۵ اسفند ۱۴۰۰، ۰۴:۱۴ ب.ظ

۵ اسفند ماه ، روز سپندارمذگان

روز مهر ایرانی و عشق‌ورزی به آفریننده

روز مهر ایرانیان به ایرانیان

مبارک باد.

به امید شادکامی مردمِ سرزمینم ایران♡

پنجشنبه, ۷ بهمن ۱۴۰۰، ۰۴:۳۵ ب.ظ

🤍

گفتیم نمی‌گذره؛ گذشت. گفتیم مگه می‌شه؟ شد

گفتیم محال ممکنه؛ ممکن بود. گفتیم باورم نمی‌شه؛ باورمون شد. گفتیم نمی‌گذرم؛ گذشتیم

گفتیم نمی‌بخشم؛ بخشیدیم. گفتیم حرف می‌زنم، سکوت کردیم

گفتیم از پسش برنمیایم، اومدیم

گفتیم دیگه طاقت نمیارم، طاقت آوردیم

گفتیم تنهایی‌ مگه می‌شه؟ تنهایی شد

هرچی گفتیم و فکر کردیم طور دیگه‌ای شد!

باور پشت باور یا قوی تر شد

یا نابود شد و از بین رفت!

این شدن و نشدن‌ها شد تا بشینیم گوشه‌ی زندگی

پا رو پا بندازیم؛ بزنیم رو شونه‌ی خودمون

افتخار کنیم

که میون این شدن ها و نشدن ها تبدیل به آدم بهتری شدیم برای این‌ دنیا!

قهوه‌ت سرد نشه رفیق!

يكشنبه, ۲۶ دی ۱۴۰۰، ۰۹:۰۲ ب.ظ

گرچه در ظاهر از تو بی‌خبرم

هیچ‌کس جز تو نیست در نظرم


به قفس راضی‌ام! فقط گاهی

فکر پرواز می‌زند به سرم


مرگ حق من است در هر حال

من که از حق خود نمی‌گذرم


پدرم اهلی بهشت نبود

من هم از تیرهء همان پدرم


رود و دریا و ابر و بارانم

که به پایان نمی‌رسد سفرم


|فاضل نظری|

پنجشنبه, ۱۶ دی ۱۴۰۰، ۰۷:۳۴ ب.ظ
اگه روزی دختر دار بشم و ببینم داره با یک پسر چت میکنه یا حرف میزنه:
بهش توهین نمیکنم و مجبورش نمیکنم رابطشو قطع کنه.
مثل یه دوست کنارش میشینم و ازش میخوام درمورد رابطش باهام حرف بزنه
بهش نمیگم پسرا گرگن و ازش سو استفاده میکنن در واقع اول براش توضیح میدم که…
عشقو علاقه میتونه خیلی زیبا و سازنده باشه و هرکسی لیاقت یه رابطه سالم و خوب رو داره . بهش میگم قدر احساساتش بدونه و برای هرکسی خودش رو به آب و اتیش نزنه . من به دخترم یاد میدم اول از همه مراقب روان و عزت نفس خودش باشه.

من دخترم رو محدود و سرکوب نمیکنم تا راهی که من میخوام رو بره من عاشقانه در کنارش راه میرم تا خودش‌رو  پیدا کنه!
دوشنبه, ۱۳ دی ۱۴۰۰، ۰۳:۵۳ ب.ظ

تونیستی

اما من برایت چای میریزم

دیروز هم نبودی

که برایت بلیط سینما گرفتم

دوست داری بخند

دوست داری گریه کن

و یا دوست داری

مثل آینه مبهوت باش

مبهوت من و دنیای کوچکم

دیگر چه فرق می کند باشی یا نباشی

من با تو زندگی می‌کنم!

جمعه, ۱۰ دی ۱۴۰۰، ۰۳:۰۴ ق.ظ

امشب تو خستگی بدون دلیل گوشیو برداشتم و چشمم به یه تکست خورد...

حقیقتا یادم نمیاد دقیق چی بود!

ولی یه حرفی  به دلم زد...

که تصمیم گرفتم سیاهیای دلمو پاک کنم ،

با آدمایی که دور شدن یا دورشون کردم (!) حرف بزنم

دلخوریارو رفع کنم

.

.

.

تا بتونم یه[من] خوب بسازم :)

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۰، ۰۷:۲۳ ب.ظ

شانه ات را دیر آوردی سرم را باد برد

خشت خشت و آجر آجر، پیکرم را باد برد


من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند

نیمم آتش سوخت، نیم دیگرم را باد برد


از غزل هایم فقط خاکستری مانده به جا

بیت های روشن و شعله ورم را باد برد


با همین نیمه، همین معمولی ساده بساز

دیر کردی نیمه‌ی عاشق‌ترم را باد برد


بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت

وا نشد بدتر از آن بال و پرم را باد برد


|حامد عسکری|

چهارشنبه, ۳ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۲۱ ق.ظ

بی تو این شهر برایم قفسی دلگیر است

شعر هم بی تو به بغضی ابدی زنجیر است


آنچنان می‌فشرد فاصله راه نفسم

که اگر زود، اگر زود بیایی دیر است


رفتنت نقطه‌ی پایان خوشی‌هایم بود

دلم از هرچه و هر کس که بگویی سیر است


سایه‌ای مانده ز من بی تو که در آینه هم

طرح خاکستریش گنگ‌ترین تصویر است


خواب دیدم که برایم غزلی می‌خواندی

دوستم داری و این خوب‌ترین تعبیر است


کاش می‌بودی و با چشم خودت می‌دیدی

که چگونه نفسم با غم تو درگیر است


تارهای نفسم را به زمان می‌بافم

که تو شاید برسی حیف که بی تاثیر است


|سوگل مشایخی|

پنجشنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۲۵ ق.ظ

دل بریدم تا نبینم دوست با من دشمن است

دل بریدن، گاه تنها راه عاشق ماندن است


هر کسی از عشق، با خود یادگاری می‌برد

یادگار من غمی در جان و زخمی بر تن است


من غمم‌، جای مرا با شادمانی پر مکن

هر کجا چشمی بگردانی نشانی از من است


فاضل نظری

شنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۰، ۰۶:۳۵ ب.ظ

گاهی بهترین کاری که میشه کرد

نه فکره، نه خیال، نه تعجب، نه ناله و زاری!

فقط باید یه نفس عمیق کشید

و ایمان داشت که بالاخره همه چیز

اون جوری که باید، درست میشه

آره میدونم، نمیشه همیشه حال آدم خوب باشه،

ولی همیشه میشه بهتر بود،

بهتر، نسبت به اون حال بَدِه

و اینو مدیون کارایی هستیم که انجام میدیم

تا حالمون عوض شه !

شنبه, ۲۳ مرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۱۲ ب.ظ
سه شنبه, ۱۹ مرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۱۵ ب.ظ

وطن! لبخندهای مردمِ شیرین زبانت کو؟

وطن جان! این غبار از چیست؟ آذربایجانت کو؟


الا تبریز! ای در چشمِ تهران ریز!! غمگینم،

مگر غم را کند مشروطه هان! ستار خانت کو؟! 


گریبان پاره کن! هان ای برادر، وقت فریاد است

سکوتت چیست یعنی؟ غیرتت چون شد؟ دهانت کو؟


برون انداز مارا زین وطن، ما سخت تنهاییم

نبینم سر به زانو مانده ای آرش! کمانت کو؟


دوای درد ما اشک است...آری اشک...آری اشک..

شراب آورده ام، بنشین برادر! استکانت کو؟


به هر فصلی غمی، هر صفحه ای انبوهِ اندوهی

وطن جان! خسته ام، پایانِ خوبِ داستانت کو؟


▪︎حسین جنتی▪︎

جمعه, ۱۵ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۲۸ ب.ظ

وقتی جواب تستت مثبت در اومد...

و گفتی دلم برات تنگ شده ، پیشم بمون

قلبم به تپش افتاد !

ولی وقتی بعدش گفتی :

"امروز اگر برود ، فردا نیاید شاید "

قلبم هزاربار مرد !

چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۵۰ ب.ظ

ساعت ۱۰ شب است..آسمان گیسوی خود را شانه میکند..مهتاب میتابد تا سیاهی بی نظیر گیسوی او را به رخ عاشقان بکشاند.

اما...این دل، یک آسمان ابری میخواهد برای باریدن تا سپیده‌دم!

شاید این آخرین شبی باشد که دستان اختران و مژگانش در هم گره خورده و مردمک چشمانش را به شب دعوت میکنند...

رخدادِ فرداروز ، نیازمند یک آهنگر بود. آهنگری برای قلب ، برای روح ، برای عقل!

آهنگری میباید ، تا جای شیشه و فولاد را در قلب عوض کند...تا این روح خسته و افسرده را ایستاده کند...

عقل دیگر نباید گوش به سخن قلب دهد.

 باید پلک‌ها را ببندد ، گوش‌ها را بگیرد ، احساس را خفه کند ، و عشق را...

عشق را سرکوب کند ! که این از محال ترین های ناممکن هاست...

عشق اگر سرکوب میشد ، که حال جهانیان افشان نبود !؟

عشق را نه پدر میتواند رفع کند...نه مادر میتواند برایش دعا کند...نه برادر میتواند پشتش باشد...نه خواهر میتواند دلسوزی کند..

عشق را ، فقط معشوق باید !

درد عشق یاری را میطلبد که بیاید و بشورد و بروبد تمام آشفته حالی را...

اما ، درین هنگام که دوایی نیست برای درد چه میتوان کرد؟!

ساعت ۸ بامداد است...

شاید تابحال ، تا به این سن ، از صدای هیچ انسانی تا به این اندازه ، دل‌آزرده نشده باشم...

پرواز شماره‌ی *** به مقصد *** آماده‌ی حرکت است.

شیشه‌ی دردِ قلب ، به آنی شکسته میشود...غم در دلم جاخوش کرده و گویی خوشی‌هایم چشمان گیرایشان را بر رویم بسته‌اند.

صدای چرخ های چمدان در سالن ، انعکاس ناخوشایندی در ذهنم ایجاد میکند. 

تلفن همراه را خاموش کرده ، از پنجره‌ی کوچک هواپیما سرزمینم را نگاه میدارم ، وطنم را ، خاکم را ، ریشه و اصالتم را...!

با چشمانم ، قلبم را راهی جایی میکنم که مردمانم آنجایند...

جایی که تمدنم معنا دارد ، تاریخم افتخار دارد ، و نژادم نام آریایی را یدک میکشد!

ارزشهایم را میگذارم و میروم...اما !

میدانم که روزی باز خواهم دید مردمانم را !

مردمانی که در حال ، خودشان جای دیگر و لیاقتشان جای دیگریست..

ساعت ۸ غروب است...طاقت‌فرساترین ۱۲ ساعتِ زندگی‌ام!



مرسی از دعوتت پسر زمستان :)