ساعت ۱۰ شب است..آسمان گیسوی خود را شانه میکند..مهتاب میتابد تا سیاهی بی نظیر گیسوی او را به رخ عاشقان بکشاند.
اما...این دل، یک آسمان ابری میخواهد برای باریدن تا سپیدهدم!
شاید این آخرین شبی باشد که دستان اختران و مژگانش در هم گره خورده و مردمک چشمانش را به شب دعوت میکنند...
رخدادِ فرداروز ، نیازمند یک آهنگر بود. آهنگری برای قلب ، برای روح ، برای عقل!
آهنگری میباید ، تا جای شیشه و فولاد را در قلب عوض کند...تا این روح خسته و افسرده را ایستاده کند...
عقل دیگر نباید گوش به سخن قلب دهد.
باید پلکها را ببندد ، گوشها را بگیرد ، احساس را خفه کند ، و عشق را...
عشق را سرکوب کند ! که این از محال ترین های ناممکن هاست...
عشق اگر سرکوب میشد ، که حال جهانیان افشان نبود !؟
عشق را نه پدر میتواند رفع کند...نه مادر میتواند برایش دعا کند...نه برادر میتواند پشتش باشد...نه خواهر میتواند دلسوزی کند..
عشق را ، فقط معشوق باید !
درد عشق یاری را میطلبد که بیاید و بشورد و بروبد تمام آشفته حالی را...
اما ، درین هنگام که دوایی نیست برای درد چه میتوان کرد؟!
ساعت ۸ بامداد است...
شاید تابحال ، تا به این سن ، از صدای هیچ انسانی تا به این اندازه ، دلآزرده نشده باشم...
پرواز شمارهی *** به مقصد *** آمادهی حرکت است.
شیشهی دردِ قلب ، به آنی شکسته میشود...غم در دلم جاخوش کرده و گویی خوشیهایم چشمان گیرایشان را بر رویم بستهاند.
صدای چرخ های چمدان در سالن ، انعکاس ناخوشایندی در ذهنم ایجاد میکند.
تلفن همراه را خاموش کرده ، از پنجرهی کوچک هواپیما سرزمینم را نگاه میدارم ، وطنم را ، خاکم را ، ریشه و اصالتم را...!
با چشمانم ، قلبم را راهی جایی میکنم که مردمانم آنجایند...
جایی که تمدنم معنا دارد ، تاریخم افتخار دارد ، و نژادم نام آریایی را یدک میکشد!
ارزشهایم را میگذارم و میروم...اما !
میدانم که روزی باز خواهم دید مردمانم را !
مردمانی که در حال ، خودشان جای دیگر و لیاقتشان جای دیگریست..
ساعت ۸ غروب است...طاقتفرساترین ۱۲ ساعتِ زندگیام!
مرسی از دعوتت پسر زمستان :)
خیلی قشنگ نوشته بودی ;)