دیدار تو کشتـــزار نور است ، آهویى بی قرار ، که از لب تشنـــه اش ، آفتاب سحر فرو میریـــزد ، دیدارت سکوت است آبشـــار پرندگانى که راه سپیـــده را میجوینـــد...♡
بیچاره ی
دُچارِ تو را
چاره جُز تو نیست..
حالا حسِ نوشته ی یغما گرویی را بهتر لمس میکنم...وقتی که میگفت:
هرچه بیشتر فکر میکنم
کمتر به یاد میآورم خودم را
پیش از عاشقت بودن!
الآن دقیقا کیستم؟
ته ماندهای از خودم
یا تمامِ تو ؟
♡
شایدم عاشقم :/