روزها بدجنس شده اند !
از شنبه اش بگیر تا پنج شنبه
دلتنگی ها را قایم می کنند
آن وقت شب ها در دل تاریکی
یواشکی دست به دست می کنند آن ها را
بیچاره جمعه !
صبح که بیدار می شود
می بیند تمام خانه اش تلنبار شده از دلتنگی
بغض می کند از همان اول صبح اش.
می دانی؟ اکنون می اندیشم که...
جمعه دستش بند است
به دلتنگى من
بیکار که میشود ،برای بغض هایم
غروب میبافد..
خودت که خوب میدانی؟!
بارها گفته ام...میشود اتفاقات را با چاشنی تنهایی نوشید..
می شود تنهایی بچگی کرد
تنهایی بزرگ شد
تنهایی زندگی کرد
تنهایی مُرد
ولی
قهوه ی غروب های دلگیر جمعه را که نمی شود تنهایی خورد !
تو بگو ، چه کنم با غروب جمعه هایی که همچنان قرار است بی تو بگذرند؟
تمام دردهایش را
با صبح آغاز میکند ..
با سکوتش
جان آدم را, به لبش میرساند
به غروب که میرسد
پر میشود از بغض …
پشت پنجره ی خیال که باشی
با او می گریی ….