پنجشنبه, ۴ دی ۱۳۹۹، ۰۵:۴۹ ب.ظ

پیرمردی را میشناختم ....

که هیچکس را نمیشناخت

آلزایمر ، هوش و هواسش را 

از او گرفته بود.

اما در این سالها...

نام یک شخص را همیشه 

زمزمه میکرد

همان که جایی امن

در اعماق قلبش داشت

 جایی که...

دستان فراموشی هم

به آن نرسیده بود !


حسین علی اکبری

۳نظر ارسال شده است.
  1. Fatemeh Karimi
    Fatemeh Karimi
    ۴ دی ۹۹، ۲۲:۵۶
    جایی که دستان فراموشی هیچوقت به آن نمیرسد :)
    چقدر اینطور متنا رو دوست دارم و نمیتونم فقط قلب بذارم حتی اگه پیامم بی محتوا باشه :)
    • sepid.v ~|
      خداروشکر ک خوشت اومد عزیزم💚💚
  2. یاسمن گلی:)
    یاسمن گلی:)
    ۵ دی ۹۹، ۱۰:۰۶
    سلام
    زیبا نوشتی :)
    • sepid.v ~|
      سلام عزیز🙃
      ممنون..ولی من ننوشتم..
  3. محمد منتصری
    محمد منتصری
    ۵ دی ۹۹، ۱۲:۰۹
    زیبا و ...

    راستی پاییز تموم شد ها! پست ثابتتون رو نمی خواین بردارین. هر چند من عاشق پاییزم
    • sepid.v ~|
      ممنون ازتون

      البته صرفا جهت پاییز نبود میخواستم هر کس علاقه داره و تازه داره از وبم دیدن میکنه...بتونه بخونش
      ولی حق با شماست خیلی وقته که هست😄
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">