رفیقجان!
باز هم از آن روزهاییست که
چُرتکه به دست افتادی به جآن زندگی
و حساب کتاب میکنی، قُلکِ احساساتت
را به اینور اونور میکوبی تا بلکه بشکند
و با خودت دو دوتا چهارتا کنی و
"آرامش" بخری!
دستت را به من بده و بلندشو
آرامش خریدنی نیست
بیا باهم قدم بزنیم،
تهران بزرگ است و گمان نکنم
مسیر کم بیاوریم!
بهانه گیریهایت را بگو
غرهایت را بزن
گریه هایت را بکن
همه را در مسیر پشت سرت جا بگذآر!
در کدام کتاب نانوشتهی رفاقت
نوشته بود که غمها برای تو که
مبادا من غمگین شوم
غمهایت هرچه هست نصفنصف!
خندهایت امّا ..!
تمامش برای خودت (: