و امروز با یک فنجان قهوه و کاغذ و مداد ، تصویرت را به یاد می آورم.
در قلبم ، صدایت را انعکاس میدهم.
صدایت به پاییز رفته ، یادم است!
دلم میریخت با هر کلمه ای که بر زبانت جاری میشد..
چشمانم را میبندم ، حتی به خاطرات تلخت هم لبخند تحویل میدهم :)
دو گوی یشمی رنگت را گویی نقاشی ماهر در ذهنم به تصویر کشیده است.
و امروز فهمیدم!
که چشمانت درمان میکند حال خرابم را...
از این امروزها ، زیاد می آیند و می روند و من هر بار بیش از پیش عاشقت میشوم!
این در حالیست که هزاران بار به زمین و آسمان قسم خورده ام دیگر عشقت را در سر نپرورانم...!
از دستاورد این روزهایم ، همین قدر برایت بگویم که ، دوست داشتنت کار هر کس نیست ، به من بسپارش! :))
تو هر قدر هم که مایه ی آشوب و آرامشم باشی ، فرقی به حال منِ شیدا ندارد ، دلبر جآنم♡
خوانده و شنیده ام
بسیار شیوا و دلنشین نوشته اید