بابابزرگم رو کرد بهم گفت:"چشمات غم داره.."
+نه بابایی خوبم
-همیشه گفتم سپیده دروغ نمیگه!
+خب...مگه بهتون دروغ گفتم؟
یه نگاهی کرد بهم یه لبخند زد...
+گفتم دلم براتون تنگ شده بود بعد خب...یکم ذهنم درگیره
- میدونی خدا مثل چیه؟
+مثل یه...مثل...
-آره درسته ، نمیشه به هر چیزی شبیهش کرد!
+شما چی فکر میکنی؟
-فکر میکنم خدا مثل باده!
+یعنی چی؟چرا؟
-برو پنجره رو باز کن، موهات تکون میخوره،باد میخوره تو صورتت،خوشحال میشی...ولی هر چقدر هم که نگاه کنی،بزرگترین ذره بین رو که برداری،نمیتونی باد رو ببینی..باد میاد تو حالتو خوب میکنه ولی تو نفهمیدی اصلا از کدوم قسمت پنجره اومد تو...
خدا مثل باده،همیشه هست،در حال حرکته،تو زندگیمون وجود داره،یه اتفاق خوب میوفته،حالمون خوب میشه،ولی نمیبینیم که خدا دقیقا همین کنار رگ گردنمونه،اون همیشه هست ولی ما یادمون میره چون توانایی دیدنشو نداریم،چون کوچیکتر از اونیم که بتونیم رفت و امدشو نگاه کنیم...
♡
حقیقت محض :)
خیلی سنگین بود!