گاهی خدا آنقدر صدای بنده اش را دوست دارد که سکوت میکند

تا بنده بارها بگوید : خدای من...

امشب...آمدم و سر بر سجاده ای گذاشتم که قلبم را تسکین داد!

امشب...آمدم و گفتم خدای من!

خدایا تو را عاشق دیدم و غریبانه عاشقت شدم

تو را بخشنده پنداشتم و گنه کار شدم

تو را وفادار دیدم و بی وفایی نمودم ولی هر کجا که رفتم سرشکسته بازگشتم

تو را گرم دیدم و در سردترین لحظات به سراغت آمدم

اما…

تو مرا چه دیدی که همچنان بخشنده و توبه پذیر و مشتاق بنده ات ماندی ؟

اولین و آخرین امّید زندگیم!امشب آمدم تا محکم دستهایم را بفشاری...

میخواهم تا همیشه داشته باشمت‌‌♡

۱۶ مردادماه