به ساعت نگاه کردم.شیش و بیست دقیقه صبح بود.
دوباره خوابیدم.بعد پاشُدم به ساعت نگاه کردم.
شیش و بیست دقیقه صُبح بود.
فکر کردم : هوا که هنوز تاریکه.حتما دفعه ی اول اشتباه دیدم.
خوابیدم.وقتی پاشدم.هوا روشن بود ولی ساعت باز هم شیش و بیست دقیقه صبح بود.
سراسیمه پاشدم.باورم نمیشد که ساعت مرده باشه.
به این کارها عادت نداشت.من هم توقع نداشتم.
آدم ها مثل ساعت ها هستند .
بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت.
مرتب،همیشگی،آنقدر صبور دورت میچرخند که چرخیدنشان را حس نمیکنی.
بودنشان برایت بی اهمیت میشود.
همانطور بی ادعا میچرخند.
بی آنکه بگویند باطری شان دارد تمام میشود.بعد یکهو روشنی روز خبر میدهد که او دیگر نیست.
قدر این آدمها را باید بدانیم،قبل از شیش و بیست دقیقه ی صبح...
خیلی عالی....
توصیف های دوست داشتنی